وقتی چشم هات پر از اشک شد و بدنت شروع ب لرزیدن کرد
همون لحظه ای که هق هق های مظلومی که در تلاش بودی خفشون کنی ب گوشم رسید
برای اولین بار آرزو کردم که کاش گوش هام هیچی رو نمی شنیدن
چشمام هیچ جا رو نمی دیدن
و روحم از زنده بودن دست برمی داشت
پ ن : بازم گریه ؟ :{
متاسفمولی تنها چیزی که از اون ب یاد میارم گریه کردنشه :}
وقتی چشمانت چشمانم را پیدا کرد
حس کردم جهان ایستاده
زمانی که چشمانت نمناک شدند
آتشی درون وجودم روشن شد
و وقتی قطره ای اشک از آن معجزه گرهای زیبایت چکید
آن آتش قلبم را سوزاند
جهان به حرکت واداشته شد
چشمانت بسته شد
و هر آنچه مرا ساخته بود.در آن چشم های بسته زندانی شد
پ ن : متاسفم ک باز زدم تو فاز نوشتنه عاشقانه های چصکی _
درباره این سایت